جدول جو
جدول جو

معنی به ده - جستجوی لغت در جدول جو

به ده(بِهْ دِهْ)
دهی از دهستان حومه بخش گاوبندی است که در شهرستان لار واقع است و 891 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از به ره
تصویر به ره
به راه، باراه، نیکو، آراسته، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از به به
تصویر به به
به، کلمۀ تعجب و تحسین که در مقام شگفتی از خوبی و پسندیدگی چیزی گفته می شود، به به، وه وه، په په
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هِنْ دَ هِنْ)
قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
کنایه از تشنگی بسیار داشتن. بسیار تشنه بودن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
خس به دندان گرفتن. رجوع به خس بدندان گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ هََ)
در محل دعای بد و نفرین مستعمل میشود. (آنندراج) : خاکم به دهان. رجوع به صفحات قبل و ترکیبات خاک شود:
من می خورم و تو می کنی بدمستی
خاکم به دهن مگرتو مستی ربّی.
(منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ دَ)
پنبه دهن:
پنبه دهانی به زمان دراز
با همه کس گرم سر و سوزساز.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ دَ هََ)
پنبه دهان. کنایه از کم گو و کم سخن. (غیاث اللغات) :
پنبه دهنا کدام روئی
سوزن پلکا کدام سوئی ؟
امیرخسرو (از آنندراج).
از دو بیت شاهد پنبه دهان و پنبه دهن معنی مفهوم نمیشود، محتاج تأیید است
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
از بلوکات ناحیۀگلپایگان عده قرای آن سه و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. مرکز آن قودجان. حد شمالی پشت کوه شرقی عربستان (خوزستان) ، جنوبی خوانسار و غربی که فریدن است. مساحت آن ده فرسخ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(نُهْ دَهْ)
زیور. و آن را ده و نه نیز گویند، چنانکه هر هفت به معنی زیب و آرایش است. (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). زینت. آرایش. پیرایش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ / بِ)
ببه. در تداول کودکان ببک (در چشم). ذباب. ذباب العین. مردم. مردمک. نی نی. تخم چشم. انسان العین. کاک. کیک. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
آن وقت که په په بود، به به نبود حالا که به به هست، په په نیست. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَهْ بَهْ)
کلمه ای که در خوش آیند و تحسین گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای که برای تحسین و تمجید گویند. (فرهنگ فارسی معین). وه وه. بخ بخ. احسنت. بارک اﷲ. زه. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف) :
کام دل و رای تو جود و سخا کرده پست
به به از این رای رای به به از این کام کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَهْ بَهْ)
کلمه ای است که در وقت فخر و مدح و یا وقت استعظام چیزی گویند، و منه الحدیث ’به به انک لضخم’. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بخ بخ. (اقرب الموارد). مأخوذ از په په فارسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ شُ دَ / دِ)
خوب شده و شفایافته و از بیماری رسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ شَ دَ / دِ)
که بچه دهد. حیوانی که هنوز قابل زاییدن باشد. (ناظم الاطباء). که نتاج آرد. که بر تواند خوردن
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
توبه دهنده. آنکه گناهکار را از تکرار گناه بازدارد:
الفت ده هجران و وصال است صبوری
مخموری می توبه ده و توبه شکن شد.
نظیری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کلمه ای که برای تحسین و تمجید گویند. به به یی در تداول کودکان گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دهن
تصویر پنبه دهن
کم گوی کم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دهان
تصویر پنبه دهان
کم گوی کم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده ده
تصویر ده ده
زر وسیم کامل عیار مسکوک خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت به دهان
تصویر انگشت به دهان
بسیار متعجب و حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کف به دهان آوردن
تصویر کف به دهان آوردن
کنایه از سخت خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
آفرین، احسنت، زه، زهازه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پدر بابا، پدربزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی